2ماهگی پویان
اینجا 65 روزته قربونت برم که انقده تعجب کردی بمیرم چقدر سخت خوابیده پسرم.هر وقت دلت درد میکرد فقط رو تابت خوابت میبرد عادت داشتی اینجوری بخوابی ولی بعد گفتن اینجوری خوب نیست منم به بغل میخوابوندمت ...
نویسنده :
مامان ساره
19:24
اولین عروسی با پویان
28اردیبهشت عروسیه عمو امیر با خاله مرجان بود. آقای دامادم رفتن حمام اینجا هم آماده شده تا با مامان بره آرایشگاه &nb...
نویسنده :
مامان ساره
19:11
اولین خندت به مامان
این عکس قشنگتو 24 فروردین وقتی تقریبا 2 ماهت ازت گرفتم نمیدونی چقدر ذوق داشتم .تو face book گذاشتم. مامانی گذاشتش رو گوشیش بابایی گذاشتش بک گراند لب تابش. یکی از اتفاقایی بود که تا آخر عمرم تو ذهنم حک شد ...
نویسنده :
مامان ساره
18:08
روزهای اول با تو بودن
یه خورده گیج بودم و نمی دونستم کجای زندگی وایسادم.مسئولیت خیلی سنگینی خدا بر دوش من و بابا حمید گذاشته . فقط اینو می دونم که روزی هزار بار خدارو شکر می کنم میذاشتید من تو دل مامانم بمونم تا اینجوری غمگین نباشم!!! ولی انگار اینجا بهتره آخه یه بابای مهربون دارم که عاشقمه مامان قربون خوابیدنت بره اینم اولین خنده پسرم که تونستیم ازش عکس بگیریم اینجا 6 اسفندوشما 8 روزته آماده شدیم تا خاله زهرا و مریم بیان دیدن تو. خوب بود یه خورده تغیر روحیه بود بعد از هفته پر استرسی که گذروندیم. ...
نویسنده :
مامان ساره
16:51
اتاق پویان جونم
این اتاق قشنگ پسرم که در تمام مدت بارداریم دوست داشتم هر چه زودتر بچینمش من بین تمام چیزات عاشق کفشاتم!!! اینم دوستت باران که روی صندلی غذات نشسته ...
نویسنده :
مامان ساره
16:30
دوری از پسرم
در دومین روز زندگیت دکتر بیمارسنان عرفان گفت بهتره بیمارستان بمونی آخه زردی داشتی.حالمو نمیتونم توصیف کنم وقتی می خواستم ازت خداحافظی کنم .آخه 9 ماه تو جیگرم بودی ولی 3 روز بعد 2 اسفند مرخص شدی و دوباره برگشتی تو جیگر مامان .از اولم قرار بود 2اسفند به دنیا بیای!!!!! ...
نویسنده :
مامان ساره
14:44
آخرین دقایق بارداری
لحظات قشنگ حاملگیم که با اومدن تو تکمیل شد.نمیدونی چقدر چشم انتظار این لحظه بودم پسرم مامانی لیلا و خاله هانیه و خاله نغمه و خاله افسانه و مامان جون و بابا حمید هم منتظر به دنیا اومدنت بودن. ...
نویسنده :
مامان ساره
14:43
قشنگ ترین لحظه زندگیم
در تاریخ 28 بهمن 1389 ساعت 10:15خدا به من و بابا حمید بهترین هدیشو داد. خدایا ممنونم آره پسرم این تاریخو واسه من و بابا حمیدت جاودانه کردی. ...
نویسنده :
مامان ساره
14:42